زهراسادات مهدویزهراسادات مهدوی، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 11 روز سن داره

خاطرات من و زهرا

13 مهر 91 رفتن به نمایشگاه گل و گیاه

  ا امروز صبح خاله آزاده زنگ زد و گفت که نقشه قالی رو که برای استاد کشیده بود ی بیار که عصر استاد میاد و انو تحویل یگیره که من اول رفتم کلاس خوشنویسی و بعد از اون رفتم خونه خاله ازاده که کار استاد رو تحویل بدم ولی استاد نیومد چون ماشینش بنزین تموم کرده بود و من کارو گذاشتم خونه خاله آزاده و برگشتم خونه بابای زهرا سادات که اداره بود و زهرا سادات تفلک از بعداز ظهر خونه مامانی بود که زنگ زدم بابای زهرا سادات و گفتم بیا بریم نمایشگاه تا زهرا سادات هم هوایی عوض کنه که بابای زهراسادات اومد و با هم به نمایشگاه رفتیم اونجا رو با گلهای خیلی زیبایی تزیین کرده بودن و اقای بهمن هاشمی هم برنامه اجرا میکردن که کلی برنامه های جالبی داشتن که ز...
30 آبان 1391

عروسی عمه فاطمه 18 آبان

بعد از ٩ ماه که عمه فاطمه و آقا میثم با هم نامزد بودن بالاخرهبساط سور و ساط عروسیشون چیده شد تا اونا برن و زیر یک سقف با هم روزهای خوشی رو سپری کنن که خدا کنه در این زمینه موفق باشن و به خوشبختی که همه آرزوشو کردن برسن . امروز زهرا سادات از صبح دل تو دلش نبود و لباسهایی رو که برا عروسی براش آماده کرده بودم هی میپوشید و من باید اونارو از تنش در میاوردم که کثیف نشن و تا شب که نیخواستیم بریم عروسی تمییز بمونن خلاصه تا بعد از ظهر کارش همین بود عصر بابای زهرا سادات اونو برد خونه مامانی تا من هم به کارهام برسم و برا عروسی آماده بشم زهرا سادات هم که از ساعت ٤ تا ساعت ٧ شب خواب بود بعد که بیدار شد لباس پوشیدیم و به تالار محل عروسی رفتیم وقتی که رس...
30 آبان 1391

20 آبان

ازشب قبل زهرا سادات یه دفعه تب شدیدی کرد و حسابی سرما خورده بود صبح هم خیلی زود از خواب پاشد و حال خوبی نداشت و هر چی که براش میاوردم نمیخورد تا اینکه تا ظهر که از دواهایی که بهش داده بودم یه ذره حالش بهتر شد و کمی خوابید ساعت ٣ بعد از ظهر بود که بابای زهرا اومد خونه و نهار خوردیم مامان جونی هم که از صبح رفته بود خونه عمه فاطمه که وسایل آش رو آماده کنه تا برای عروس آش بپزه ما هم همراه بابای زهرا رفتیم ولی زهرا سادات اصلا حالش خوب نبود و با بچه هایی که اونجا بودن بازی نکرد و ساعت ٥ بود که بابای زهرا اومد دنبالمون و ما رفتیم خونه مامانی تا هم براشون آش ببریم و هم امروز که روز خانواده بود و مامانی که مارو برای شام دعوت کرده بود به اونجا رفتیم ت...
30 آبان 1391

19 آبان

امروز صبح زهرا سادات خیلی دیر از خواب پاشد برای اینکه شب قبل که عروسی عمه فاطمه بود خیلی دیر خوابیده بود بابای زهرا هم صبح خیلی زود رفته بود نقشه برداری مامانی هم زنگ زد گفت اگه دوست دارین بیایین اینجا چون خاله ساره هم اینجاست وقتی که رفتیم خونه مامانی ساعت ١ بعد از ظهر بود و هر چی به آزانس زنگ میزدیم ماشین نداشتن وقتی رسیدیم خاله ساره پارسا و پویان هم اونجا بودن تا عصر خونه مامانی بودیم و عصر دوباره رفتیم خونه عمه فاطمه برای اینکه مامان جونی کاچی درست کرده بود و گفته بود که ما هم بریم و هم به عروس سر بزنیم هم از کاچی ها بخوریم البته زهرا سادات که تو دهنش هم نکرد چون وقتی رسیدیم خونه عمه فاطمه خواب بود و یه نیم ساعت که خوابیده بود با سرو صدا...
21 آبان 1391

عید غدیر 91

امسال عید غدیر صفایی نداشت برای اینکه بابایی و مامانی نبودن خونه اونا بریم دایی مصطفی و دایی علی هم نبودن فقط ما و خاله ساره کرمان بودیم که خاله ساره هم مهمان داشت مادر بزرگ هم نبود که بریم دست بوس و عیدی بگیریم و از همون اول صبح با بای زهرا گفت که با من بیایید من باید برم چند جا نقشه برداری شما هم با من باشید خلاصه تا ساعت ١ ظهر با بابای زهرا به چند جا سر زدیم و بابای زهرا کارهاشو انجام میداد و بعد به خونه مامانی رفتیم و غذا درست کردیم و سه تایی با هم خوردیم عصر دوباره بابای زهرا رفت چند جای دیگه نقشه برداری که ما نرفتیم و خونه موندیم وقتی اومد گفت مامان جونه از خانوک اومدن بریم خونه اونها و عیدو بهشون تبریک بگیم رفتیم اونجا و تا آخر شب اون...
14 آبان 1391

رفتن به نمایشگاه کتاب

روز پنجشابه مامانی اینا رفتن مشهد و قرار بود که بابای زهرا هم بره راین و من و زهرا سادات حسابی تنها بودیم و قرار شد بریم خونه خاله ساره وقتی به بابای زهرا زنک زدیم گفت که راین نرفته و ظهر میاد خونه ما هم که لباسهامونو پوشیده بودیم بریم خونه خاله ساره به زهرا گفتم که بابا ظهر میاد پاشو لباستو در بیارم ولی خانم شروع کرد به گریه کردن که بریم پیش پارسا آزانس بگیر بریم که خاله ساره زنگ زد و گفت چرا نمیایید پارسا از صبح منتظر شماست و ما رفتیم خونه خاله ساره اونجا کلی بچه ها با هم بازی کردن و پارسا یه اسب بازی داشت که باید روی اون مینشستن و تکون میخوردن زهرا سادات تا ظهر از این اسبه میترسید و از کنارش رد نمیشد تا ظهر که باباش اومد و ترسش ریخت و هی ...
14 آبان 1391

بدون عنوان

عید قربان 91 امسال عید قربان حال و هوای دیگه ای داشت فاطمه به جمع خانواده مامانی اضافه شده بود و دایی مصطفی که ساخت و ساز ویلای 7 باغ رو تموم کرده بود و بابایی تصمیم داشت امسال اونجا قربونی کنه و همه کارها رو انجام داده بودیم و زهرا سادات از چند روز جلو تر همش به پارسا و حامد میگفت که بابایی میخواد هخ باخ گاو بکشه و خیلی هیجانی توضیح هم میداد خلاصه بابایی و مامانی همه وسایل رو آماده کرده بودن و خاله ها رو دعوت کرده بودن که به اونجا بیان و پسر خاله زهرا هم که آشپزی خوبی داره آمده بود که برای همه کباب درست کنه با همه هیجانهایی که زهرا سادات داشت وقتی که ما رسیدیم گاو رو قصاب کشته بود و زهرا سادات از گاو امسال عکسی نداشت و هنوز عکسهای گاو ...
14 آبان 1391

بدون عنوان

23 مهر دختر دار شدن مامانی   مامان یه عمه داشته که 3 سال پیش در اثر سرطان جون خودشو از دست داده عمه مامان 3 تا دختر داشته که 2 تا از دختر ها زود ازدواج میکنند و دختر آخر که اسمش فاطمه ست الان که پیش ماست کلاس دوم راهنماییه فاطمه خیلی دختر خوبیه و این چند سال بعد از مرگ مامانش خونه خواهر کوچیکیش زندگی میکرده و در اثر جریاناتی که پیش میاد با خواهرش قهر میکنه و به خونه مادر بزرگش میره تا اینکه تصمیم میگیره که به بهزیستی بره وهیچ کس از این ماجرا خبر نداشته تا اینکه مامانی که برای کمک دادن به خاله عفت که انار چینی داشته به خونه اونا میره و خاله عفت مامانی رو در جریان میگذاره و مامانی خیلی ناراحت میشه و میگه من نمیگذارم که فاطمه به بهزیست...
14 آبان 1391
1